فرا رسیدن ماه محرم و صفر و ایام عزاداری سرور و سالار شهیدان

امید که عزادایهای شما در این ماه مورد قبول درگاه خداوند و آن حضرت واقع گردد .

التماس دعا

 

 


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 27 آذر 1398برچسب:, توسط فروتن

ربعین آمد و اشگم ز بصر می آید / گوییا زینب محزون ز سفر می آید

باز در کرب و بلا شیون و شینی برپاست / کز اسیران ره شام خبر می آید . . .

فرا رسیدن ابعین حسینی  تسلیت باد.


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, توسط فروتن

 

 

صحنة ميدان از وجود مجاهدين حقيقي خالي گشته است. امام، غريب و بي‌كس بر غلاف شمشير خويش تكيه داده و ميدان را مي‌نگرد. بعد، آرام آرام راهي خيام حرم مي‌گردد و صدا مي‌زند: «اي سكينه! اي فاطمه! اي كلثوم! اي زينب! آخرين سلامم بر شما باد. اكنون آخرين ديدارم با شماست و اندوه جانكاه به شما نزديك شده است.» امام اين جملات را ادا مي‌كند، گريه‌اش خبر از لحظاتي سخت و جانسوز مي‌دهد.
زينب از اشك حسين، پريشان شده و صدا مي‌زند: «خدا چشمت را گريان نگرداند! چرا گريه مي‌كني؟»
امام مي‌فرمايد: «چگونه گريه نكنم؛ با اينكه مي دانم به زودي شما را به صورت اسير در ميان دشمنان حركت مي‌دهند، گريه‌ام براي خودم نيست، براي شماست كه اسير مي‌شويد.»
بانوان اهل حرم با شنيدن سخنان امام، صدا به گريه وناله بلند نموده و فرياد مي‌زنند:
- الوداع الوداع! الفراق الفراق!
اكنون وقت جدايي رسيده است.

 

 

 

 

وقت آن است كه آهنگ رحيل نواخته و اسرا را راهي كوفه نمايند. با تازيانه وكعب نيزه‌ها، اهل بيت را از جنازه‌هاي مطهر شهدا جدا مي‌سازند. آن ها با چشم گريان وداع مي‌كنند. عقيلة بني هاشم درلحظات محنت و طاقت فرساي وداع با بدن پاره پاره، حسين خود، درگودال قلتگاه مي‌خواند:« برادر! اگر همه مصايب را فراموش كنم، دو مصيب را هرگز فراموش نمي كنم: اول اينكه تورا با لب تشنه شهيد كردند و آب را كه مهرية مادرت بود، ازتو دريغ نمودند. دوم اينكه درموقع رفتن به ميدان گفتي:" زينب پيراهن كهنه‌اي را برايم بياور تا زير پيراهنم بپوشم كه اگر لباسم را غارت كردند، لباس كهنه‌اي باقي باشد. امّا برادرم! لباس كهنه تورا هم از تن تو درآورده و به يغما برده‌اند." 

 


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:, توسط فروتن

 

شب است و سكوت . ماه، غريبانه بر مظلومين كربلا نظاره و بر اين هجران وهرمان مي‌گريد و آرام آرام به پاس محبت فرزند فاطمه زهرا (س) خاموش مي‌گردد و مشاهده مي‌نمايد كه زينب، كودكان و بانوان پراكنده را جمع‌آوري مي‌نمايد.
هر كدام از شيرين زبانان، سخني مي‌گويند كه دل خستة عقيله بني هاشم را مي‌سوزانند. يكي از پدر سراغ مي‌گيرد و ديگري سراغ اشك و عمويش را، سومي از لبان تشنه علي اصغر ياد مي‌كند و آن يكي از فقدان علي اكبر و قاسم و عبدالله گريه مي‌كند.
دامن زينب را گرفته‌اند و عمه را ازسيلي خوردن خويش در گرما گرم هجوم ظلمتيان مطلع مي‌سازند: «عمه! سيلي خورده‌ام.»

 

 


ديگري از سوختن گوش خويش به خود مي‌پيچد؛ کافران به قصد طمع گوشواره‌اش، لالة گوش او را دريده‌اند. صداي دلشكسته‌اي، عمه را صدا مي‌زند؛ «عمه! جاي تازيانه‌ها را بنگر.» چشمان خستة زينب از ديدن اين همه جنايت و قساوت درد مي‌آيد و بر اين داغ ها گرية غريبي مي‌نمايد. به سرشماري كودكان مي‌پردازند كه متوجة غيبت دو طفل مي‌گردد كه امانت برادر به نزد او مي‌باشند. زينب آهي جانسوز از دل برمي‌آورد و خواهر خود ام كلثوم را صدا مي‌زند كه: «خواهرم بيا و ببين دو طفل حسينم در ميان اطفال نمي‌باشند!»


هر دو در ظلمت شب شام غريبان، با دل هاي مملو از غصه به دنبال گمشدة خويش در ميان بيابان هاي كربلا مي‌گردند. در كنار بوته‌اي از خار مغيلان، دو گل از گلزار حسيني را مشاهده مي‌نمايند كه دست در گردن خويش به خواب ناز رفته‌اند.
عقيلة بني هاشم به قصد بيدار نمودن آنان به سوي آن دو ريحانه راهي مي‌شود كه ناگهان ضجه‌اي دلسوز صحنه كربلا را دگرگون مي‌سازد. آري زينب مي‌نگرد كه دو كودك بر اثر تشنگي و وحشت از هجوم بي‌رحمانة دشمن، جان باخته‌اند.
زينب به زانو به خاك خسته كربلا مي‌نشيند و مي‌گويد: «عزيزانم برخيزيد ...!»

 


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:, توسط فروتن

اربعين است. چهل روز است كه گل هاي خوشبوي محمدي از باغستان خويش جدا گشته‌اند و باغبان خود را تنها نهاده‌اند.
اولين زائر، صحابه‌ي خاص رسول الله «جابر بن عبدالله انصاري» است كه با بدني خوشبو و ذكر گويان، بر قبر دردانة پيامبر حاضر گشته و از سوز دل سه بار فرياد مي‌زند: «يا حسين! يا حسين!» و بيهوش روي زمين مي‌افتد. عطيه، دوست جابر، او را به هوش مي‌آورد كه ناگهان جابر صدا مي‌زند: «واحبيب لايحبيب حبيبه؟؛ آيا دوست، جواب دوست خود را نمي‌دهد؟» سپس خودش جواب خودش را مي‌دهد: «چگونه جواب مرا بدهي، درحالي كه خون از رگ هاي گلويت بر سينه و شانه‌ات فرو ريخته و بين سر و بدنت جدايي افكنده است!»

 

 


لحظاتي بعد كارواني مملو از غم و اندوه از راه مي‌رسد. امام سجاد (عليه السلام) با ديدن جابر، با پاي برهنه به استقبال او مي‌آيد و اشك مي‌ريزد. جابر امام سجاد را در آغوش مي كشد و از فراق امام حسين به شدت مي‌گريد.


امام سجاد (عليه السلام) رو به جابر مي‌گويد: «جابر! جايت خالي تا ما را در وادي غربت و تنهايي كمك نمايي.»
هاهنا و الله قتلت رجالنا اطفالنا و سبيت نسائنا و حرقت خيامنا اي جابر! به خدا سوگند، در همين مكان مردان ما را شهيد نمودند، و نوجوانان ما را سر بريدند و زنان ما را به اسارت بردند و خيمه‌هاي ما را آتش زدند.»
سپس مزار تك تك شهدا را به جابر نشان مي‌دهد: «اينجا قبر علي اكبر است واينجا قبر قاسم است. اينجا قبر پدرم حسين است. آنجا كنار علقمه قبر عمويم عباس است.
زينب آرام و بي‌قرار و خسته‌دل، بر مزار برادرش نشست و صدا زد: «برادرم! پس از چهل روز تو را مي‌بينم. برادرم در ظهر عاشورا كه آمدم قتلگاه، آن قدر بدنت آماج تير و خنجر و شمشيرها گشته بود كه نتوانستم تو را بشناسم، اما اينك برخيز پس از چهل روز، اگر مرا بنگري نخواهي شناخت. موهايم سفيد گشته، كمر خم شده و ...... حتماً مرا نخواهي سناخت.»
سپس در مقابل جابر روضه خواند كه: «برادرم! تمام مصيبت‌هاي تو را تحمل كردم وتمام سفارش هايت را عمل نمودم؛ فقط از نياوردن رقيه‌ات شرمنده هستم كه او را درخرابة شام نهادم. اما حسينم! بشنو كلام خواهر خودت را، باور كن اگر اينجا نامحرمي نبود، بدنم را به تو نشان مي‌دادم تا جاي تازيانه‌ها را مشاهده كني و بدن كبودم را ببيني. برادر ... !»

 


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:, توسط فروتن

زينب كبرى سلام الله عليها،پيامبر خون شهداى كربلا و همراه حسين«ع»در نهضت خونين عاشورا .حضرت زينب،دختر امير المؤمنين و فاطمه زهرا«ع»در سال پنجم هجرى،روز 5 جمادى الأولى در مدينه،پس از امام حسين«ع»به دنيا آمد.از القاب اوست:عقيله بنى هاشم،عقيله طالبيين،موثقه،عارفه،عالمه،محدثه،فاضله،كامله،عابده آل على.زينب را مخفف«زين اب»دانسته‏اند،يعنى زينت پدر.

 

 

 

امام حسين«ع»هنگام ديدار،به احترامش از جا برمى‏خاست.زينب كبرى،از جدش رسول خدا و پدرش امير المؤمنين و مادرش فاطمه زهرا«ع»حديث روايت كرده است.(1)اين بانوى بزرگ،داراى قوت قلب،فصاحت زبان،شجاعت،زهد و ورع،عفاف و شهامت فوق العاده بود.(2) شوهرش،عبد الله بن جعفر(پسر عموى خودش)بود.از اين ازدواج،دو پسر حضرت زينب به نامهاى محمد و عون،در كربلا به شهادت رسيدند.

وقتى امام حسين«ع»پس از امتناع از بيعت با يزيد،از مدينه به قصد مكه خارج شد، زينب نيز با اين دو فرزند،همراه برادر گشت.در طول نهضت عاشورا،نقش فداكاريهاى عظيم زينب،بسيار بود.سرپرست كاروان اسيران اهل بيت و مراقبت كننده از امام زين العابدين«ع»و افشاگر ستمگرى‏هاى حكام اموى با خطبه‏هاى آتشين بود.زينب،هم دختر شهيد بود،هم خواهر شهيد،هم مادر شهيد،هم عمه شهيد.پس از عاشورا و در سفر اسارت،در كوفه و دمشق،خطابه‏هاى آتشينى ايراد كرد و رمز بقاى حماسه كربلا و بيدارى مردم گشت.پس از بازگشت به مدينه نيز،در مجالس ذكرى كه براى شهداى كربلا داشت،به سخنورى و افشاگرى مى‏پرداخت.وى به«قهرمان صبر»شهرت يافت.

در سال 63 و به نقلى 65 هجرى درگذشت.قبرش در زينبيه(در سوريه كنونى)است.

برخى نيز معتقدند مدفن او در مصر است.در كتاب«خيرات الحسان»آمده است:در مدينه قحطى پيش آمد.زينب همراه شوهرش عبد الله بن جعفر به شام كوچ كردند و قطعه زمينى داشتند.زينب در همانجا در سال 65 هجرى در گذشت و در همان مكان دفن شد.(3)

صبح ازل طليعه ايام زينب است‏                   پاينده تا به شام ابد نام زينب است‏

در راه دين لباس شهامت چو دوختند            زيبنده آن لباس بر اندام زينب است‏

 

بارزترين بعد زندگى حضرت زينب،همان پاسدارى از فرهنگ عاشورا بود كه با خطابه‏هايش،پيام خون حسين«ع»را به جهانيان رساند.در اين زمينه،نوشته‏ها و سروده‏هاى بسيارى است،از جمله اين شعر:

 

سر نى در نينوا مى‏ماند اگر زينب نبود          كربلا در كربلا مى‏ماند اگر زينب نبود

چهره سرخ حقيقت بعد از آن طوفان رنگ‏       پشت ابرى از ريا مى‏ماند اگر زينب نبود

چشمه فرياد مظلوميت لب تشنگان‏             در كوير تفته جا مى‏ماند اگر زينب نبود

زخمه زخمى‏ترين فرياد،در چنگ سكوت‏        از طراز نغمه وا مى‏ماند اگر زينب نبود

در طلوع داغ اصغر،استخوان اشگ سرخ‏        در گلوى چشمها مى‏ماند اگر زينب نبود

ذو الجناح داد خواهى،بى‏سوار و بى‏لگام‏       در بيابانها رها مى‏ماند اگر زينب نبود

در عبور از بستر تاريخ،سيل انقلاب‏              پشت كوه فتنه‏ها مى‏ماند اگر زينب نبود(4)

 

خود زينب نيز از فصاحت و ادب برخوردار بود.در هنگام ديدن سر بريده برادر، خطاب به او چنين سرود:«يا هلالا لما استتم كمالا...»بعدها هم در سوگ حسين«ع»اشعارى سرود،با اين مطلع:«على الطف السلام و ساكنيه...»:سلام بر كربلا و برآرميدگان آن دشت،كه روح خدا در آن قبه‏ها و بارگاههاست.جانهاى افلاكى و پاكى كه در زمين خاكى،مقدس و متعالى شدند،آرامگاه جوانمردانى كه خدا را پرستيدند و در آن دشتها و هامونها خفتند .سرانجام،گورهاى خاموششان را قبه‏هايى افراشته در برخواهد گرفت،و بارگاهى خواهد شد،داراى صحنهاى گسترده و باز...

 


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:, توسط فروتن

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند. پیر مرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است!
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده همسرش، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود.

بیا تا قدر یک دیگر بدانیم که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم
بیاییم تا هستیم  قدر همو بدونیم  تا یه روزی پشیمون نشیم


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:, توسط فروتن

وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند. فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.

سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.

بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود. دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.

داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟

دخترک جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم.

داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!

دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟

مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟
دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!
بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.
فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت

پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم يک معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟

دکتر لبخندي زد و گفت: پنج دلار بود که پرداخت شد.


نوشته شده در تاريخ یک شنبه 5 آذر 1391برچسب:, توسط فروتن

عشق را دانی که سر منزل کجا افتاده است
از زلال کوثر آل عبا بشگفته است
قامتش را از ازل دنیا طلب پر بسته بود
مهر مولایم حسین بال و پرش بگشوده است
عشق را قاموس هستی پیش چشمش بر نتافت
خون سالار شهیدان بسترش آکنده است
چون که حیدر زاده کعبه به حق پرورده عشق
لاجرم پور شهیدش عشق را شورانده است
در چَم خمخانه ی میخانه ها اندوهگین
یا حسین تا عرش اعلا دامنش گسترده است
عشق از نکهت جمودی دنیوی دارد مرام
اشک عشاق حسین بالی سماوی داده است
اشک زهرا خاک را بر دیده زد از کربلا
از گلآبش عشق را جاوید سان بنموده است
چشمه ای از آب کوثر بر زده بالای عشق
جرعه جرعه شیعه را تا عرش اعلا برده است

imam hosein 017


نوشته شده در تاريخ شنبه 4 آذر 1391برچسب:, توسط فروتن

 

شخصی از بزرگان هند به قصد مجاورت کربلای معلّی به این شهر آمد و مدت شش ماه در آنجا ساکن شد و در این مدت داخل حرم مطهر نشده بود و هر وقت زیارت حضرت امام حسین علیه السلام را اراده می‌کرد، بر بام منزل خود رفته، به آن حضرت سلام می کرد و او را زیارت می‌نمود؛ تا این که سرگذشت او را به «سید مرتضی»که از بزرگان آن عصر و مرسوم به «نقیب الاشراف» بود رساندند.

سید مرتضی به منزل او رفت و در این خصوص او را سرزنش نمود و گفت: «از آداب زیارت در مذهب اهل‌بیت علیه السلام این است که داخل حرم شوی و عقبه و ضریح را ببوسی. این روشی را که تو داری، برای کسانی است که در شهرهای دور می‌باشند و دستشان به حرم مطهر نمی‌رسد.»

آن مرد چون این سخن را شنید گفت: «ای نقیب الاشرف» از مال دنیا هر چه بخواهی از من بگیر و مرا از رفتن معذور دار.

هنگامی که سید مرتضی سخن او را شنید بسیار ناراحت شد و گفت: «من که برای مال دنیا این سخن را نگفتم؛ بلکه این روش را بدعت و زشت می‌دانم و نهی از منکر واجب است.»

وقتی آن مرد این سخن را شنید، آه سردی از جگر پر دردش کشید. سپس از جا برخاست و غسل زیارت کرد و بهترین لباسش را پوشید و پا برهنه و با وقار از خانه خارج شد و با خشوع و خضوع تمام، نالان و گریان متوجه حرم حسینی گردید تا این که به در صحن مطهر رسید .

نخست سجده شکر کرد و عتبه صحن شریف را بوسید. سپس برخاست و لرزان، مانند جوجه گنجشکی که آن را در هوای سرد در آب انداخته باشند، بر خود می‌لرزید و با رنگ و روی زرد، همانند کسی که یک سوم روحش خارج گشته باشد، حرکت می‌کرد تا این که وارد کفش کن شد. دوباره سجده شکر به جا آورد و زمین را بوسید و برخاست و مانند کسی که در حال احتضار باشد داخل ایوان مقدس گردید و با سختی تمام خود را به در رواق رسانید.

چون چشمش به قبر مطهر افتاد، نفسی اندوهناک بر آورد و مانند زن بچه مرده، ناله جانسوزی کشید. سپس به آوازی دلگداز گفت: «اَهَذا مَصرَعُِِِ سیدُالشهداء؟ اَهَذا مَقتَلُ سیدُالشهداء؟ ؛ آیا اینجا جای افتادن امام حسین علیه السلام است؟ آیا اینجا جای کشته شدن حضرت سیدالشهداء است؟»

پس فریاد کشید و نقش زمین شد و جان به جان آفرین تسلیم نمود و به شهیدان راه حق پیوست.»

 

 

 


نوشته شده در تاريخ شنبه 4 آذر 1391برچسب:, توسط فروتن

ز امام محمد باقر(علیه السلام) روایت شده است: اسب امام در آن حال مى‏گفت:پس از آنكه سر و گردن خود را بخون آغشته كرد، صیحه كنان و شیهه زنان به سوى خیمه‏ها آمد تا خبر شهادت صاحب خود را به زن و فرزندان امام (علیه السلام) برساند.(3) همین كه زنان حرم نگاهشان به اسب بى صاحب افتاد و دیدند كه با شرمندگى و سرافكندگى، و با زین كج و واژگون بسوى خیمه‏ها می آمد، با موى پریشان و روى گشوده مویه كنان و بر سر و سینه زنان از خیام حرم بیرون دویدند و به سوى قتلگاه روى آوردند.م كلثوم شیوه كنان ناله مى‏زد و مى‏گفت: وا محمدآه، وا ابتآه، وا سیداه، وا جعفرآه، وا حمزتآه، هذا حسین بالعمر صریح بكربلاء... این حسین است كه در آفتاب سوزان روى زمین افتاده است.(5) زینب (علیها السلام) فریاد مى‏كشید و مى‏گفت:اى برادر من! اى پیشواى من! ای كاش طاق آسمان به زمین فرود مى‏آمد، ای كاش كوهها سیل صفت برسینه دشتها و بیابانها فرو مى‏ریخت، این سخن می گفت و بسوى امام حسین(علیه السلام) مى‏آمد.

وقتى كه نزدیك رسید دید عمر سعد با گروهى از یارانش كنار امام (علیه السلام) ایستاده‏اند و گروه دیگرى عزیز دلش را هدف تیر و دستخوش شمشیر قرار داده‏اند زینب خطاب به عمر سعد كرد و گفت:  اى پسر سعد برادرم را مى‏كشند و تو ایستاده و نگاه میكنى؟! عمر سعد دلش بحال زینب (علیها السلام) سوخت و اشكش جارى شد، در عین حال روى از وى برتافت و چیزى نگفت.(7)

و چون حضرت زینب (علیهاالسلام) دید كه عمر سعد اعتنا نكرد صدایش را بلند كرد و گفت: مسلم واى بر شما! آیا در تمام شما مردم یك نفر مسلمان نیست؟ باز هم كسى به زینب(علیهاالسلام) جواب نداد.(8)

آنگاه كه اضطراب بیش از حد زینب را مشاهده كرد. دستور داد: بى درنگ وارد گودال قتلگاه بشوید و كارش را بسازید، انزلواله و اریحوه. از میان همه، شمر پیشى گرفت و پس از ورود به گودى نخست لگدى بر وى زد، آنگاه روى سینه‏اش نشست با یك دست محاسن شریفش را گرفت و با دست دیگر دروازه ضربه شمشیر بر بدنش وارد ساخت‏(9) و در پایان سرش را از بدن جدا كرد. (لعنت خدا بر قوم ستمگر).

 


نوشته شده در تاريخ شنبه 4 آذر 1391برچسب:, توسط فروتن

آنگاه كه امام حسین(علیه السلام) در قتلگاه، در خون خود غوطه ور بود اسب وى آمد دور بدن غرقه به خون و مجروح امام مى‏گشت و پیشانى خود را به خون مقدسش آغشته مى‏كرد.(1) عمر سعد كه این حالت را از آن حیوان مشاهده كرد دستور داد: او را بگیرند كه از بهترین اسبهاى رسول خدا (صلى الله علیه و آله و سلم) است، سواران اطراف اسب را محاصره كردند تا آن را دستگیر نمایند ولى اسب بر آنان تاخت و با پاهاى خود چهل نفر پیاده و ده نفر سواره نظام را به درك فرستاد. پس از مشاهده این امر مجدداً عمر سعد دستور داد آنرا آزاد بگذارید تا ببینم چه مى‏كند، همین كه آن را آزاد گذاشتند نزدیك بدن به خون غلطیده امام (علیه السلام) آمد و پیوسته یال و كاكل خود را بخون شریفش مى‏مالید و آن را مى‏بوئید و با صداى بلند شیهه مى‏كشید.(2)


نوشته شده در تاريخ شنبه 4 آذر 1391برچسب:, توسط فروتن

هـر کــه را دیـدم ز عشقی دم زند

عشـق را نــادیــده در ماتـم  زنـد

همچو تسبیحی که چرخان گشته است

عشق چون بازیچه بر جان گشته است

عشق کـی جز درد هجران بوده است

هر کـه عاشق شد پشیمان بوده است

عشـق را گـویند چون شمعی بسوز

بهـر معشــوقت لبـانـت را بــدوز

روشنــی بخــش دل پــروانه شـو

یــا بــه مستــی وارد میخــانه شو

تا کـه پرسیدم ز پیری عشـق چیست

گفت چون عاشق شوی دانی که چیست

عشــق تنهـا یک نشـان دارد جـوان

بـا فنـا گشتـن شـود عشقـی عیـان

عاشــق و معشــوق ممـزوج همنـد

ایــن چنیــن عشـاق در دنیـا کمند

عشـق را خـواهی بـرو دیـوانه شـو

مسـت شو بـا ایـن و آن بیـگانه شو

عشــق را خـواهی فنـا شو هیچ شو

در دل معشـوق خـود چـون پیچ شو

عشــق با انـدوه هـم پیمــانه نیست

در دل معشــوق غـم را خـانه نیست

عشــق هرگـز گـم شـدن معنـا نبود

هـر کـه عاشـق شـد دلی زیبـا ربود

عشق دانی سـوز و درد و هجر نیست

در دل عشــاق جــز او فکـر نیست

کاش من عاشق شوم بینم کـه چیست

معنی عشقــی نمـی دانم کـه چیست


نوشته شده در تاريخ شنبه 4 آذر 1391برچسب:, توسط فروتن

جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود . جهنم نور نداشت.

شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت

با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید

و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد...

 

خورشید ، تاریکی را می شست .

می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و

 روز را می رفت و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود.

شیطان روز را نفرین می کرد.

روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.

 
شیطان با خودش می گفت:

کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید

 را در آن پیچید یا کاش …

و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد:

کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است

 و گم شدن ابتدای جهنم.

***
اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند!

 این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!

شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد.

 جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.

***

حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی،

 جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ،

 تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.


چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم .


چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.

وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.

خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.

خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.

خدایا !گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.


نوشته شده در تاريخ شنبه 4 آذر 1391برچسب:, توسط فروتن

خدایا شرح غم خواندن چه سخت است, ز داغ لاله پژمردن چه سخت است

نمیدانی که با دست بریده, ز پشت اسب افتادن چه سخت است

اگر تیری درون چشم باشد,نمیدانی زمین خوردن چه سخت است

نمیدانی که با چشمان خونین,جمال فاطمه دیدن چه سخت است

کنار علقمه با مشک خالی ببین شرمنده گردیدن چه سخت است


 

 


نوشته شده در تاريخ شنبه 4 آذر 1391برچسب:, توسط فروتن

نسان درويشی به اشتباه توسط فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود.

پس از اندک زمانی داد شيطان در می آيد و رو به فرشتگان می كند و می گويد : جاسوس می فرستيد به جهنم!؟

از روزی كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و...
حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقی زندگی كن كه حتی بنا به تصادف اگر به جهنم افتادی خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند.


نوشته شده در تاريخ شنبه 4 آذر 1391برچسب:, توسط فروتن

 

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.اما راوی پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود...نظر شما چیه؟

 


نوشته شده در تاريخ شنبه 4 آذر 1391برچسب:, توسط فروتن

 

                                       وقتی که جهان زعشق و احساس افتاد

                                       گلبرگ گلی زشاخه ی یـــــــاس افتاد

                                       شد بال صعود جمله ی عــــــــالمیان

                                       آن دست که از پیکر عبــــــــــاس افتاد

 

 


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:, توسط فروتن

 

مرحوم شیخ احمد كافی این شهید گمنام و سرباز واقعی امام زمان و عاشق ولی عصر (عج) و واعظ شهیر و شهید در راه دین رضوان الله تعالی علیه فرمود: مرحوم سید هاشم رضوان الله تعالی علیه یكی از علماو بزرگ شیعه شام بود كه سه دختر داشت. می گوید یكی از دخترهایم خواب رفت یك سب بیدار شد و صدا زد: بابا شب بی بی رقیه را در خواب دیدم. بی بی به من فرمود: دختر به بابایت سید هاشم بگو آب امده در قبر من و بدن من ناراحت است قبر مرا تعمیر كنید. بابا اعتنائی نكرد، گفت مگر می شود با یك خواب دست به قبر دختر امام حسین (ع) زد.

فردا شب دختر وسطی همین خواب را دید: بابا باز اعتنائی نكرد. شب سوم دختر كوچك سید این خواب را دید. شب چهارم خود سید هاشم می گوید خوابیده بودم یك وقت دیدم یك دختر كوچك دارد می آید این دختر از نظر سنی كوچك است اما خیلی با ابهت است و با صولت و جلالت می آید، رسید جلوی من به من فرمود سید هاشم مگر بچه هایت به تو نگفتند كه من ناراحتم، قبر مرا تعمیر كن؟

گفت من با وحشت از خواب پریدم رفتم والی شام را دیدم جریان را گفتم والی نامه نوشت به سلطان عبدالحمید، سلطان جواب نوشت كه ما جرئت نمی كنیم اجازه ی نبش قبر بدهیم به همین آقای سید هاشم بگویید خودش اگر جرئت دارد قبر را نبش كند و آن را تعمیر كند ما دست نمی  زنیم. سید هاشم چند تا از علمای شیعه را خبر كرد كه آنها حرم را قرق كردند، ضریح را كنار گذاشتند كلنگ را به قبر زدند، مقدار كمی كه قبر را كندند آثار رطوبت پیدا شد، پایین تر رفتند، دیدند آب آمده در قبر بدن بی بی لای كفن در آب افتاده، سید هاشم رفت پایین دستهایش را برد زیر بدن این سه ساله، بدن را با كفن از توی آبها آورد بیرون، روی زانویش گذاشت، آب قبر را كشیدند،نزدیك ظهر شد، بدن را گذاشتند در یك پارچه ی سفید نماز خواندند، غذا خوردند، باز امد بدن را گرفت روی دستش، تا غروب اینها مشغول بودند، تا سه روز قبر را تعمیر كردند و به جای آب از گلاب استفاده می كردند و گل درست می كردند و قبر را می ساختند.

قبر ساخته شد، سید هاشم یك پارچه دیگر از خودش آورد، روی كفن انداخت، بدن را برداشت و در قبر گذاشت. علمای شیعه می گویند در این چند روزه همه گریه می كردند سید هاشم هم همینطور، اما روز سوم وقتی سید هاشم بدن را در قبر گذاشت و آمد بیرون داد می زد گفتم سید هاشم چه شده كعه فریاد می زنی؟ گفت به خدا دیدم آنچه شنیده بودم، هی داد می زد رفقا به خدا دیدم آنچه شنیده بودم. گفتم سید هاشم چه دیدی؟ گفت به خدا وقتی این بدن را بردم در قبر دستم را از زیر بدن بیرون كشیدم یك مقدار گوشه ی كفن عقب رفت دیدم هنوز بدنش كبود و سیاه است، هنوز جای ان تازیانه ها روی بدن این سه ساله باقی است. (ازصحت این روایت اطلاعی ندارم)

 


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:, توسط فروتن

روزی در حرم حضرت رقیه ( ع ) زن فرانسوی را دیدند كه دو قالیچه  گرانقـدرو گران قیمت بعنوان هدیه به آستانه ی مقدسه آورده است مردم كه می دانستند او فرانسوی و مسیحی است  از دیدن این عمل تعجب كردند كه چه چیز باعث شده یك زن نامسلمان به اینجا آمده وهدیه قیمتی آورده است در این موقع بود  كه حس كنجكاوی در افراد تحریك میشود روی همین اصل از او علت را پرسیدند او در جواب گفت می دانید كه من مسلمان نیستم ولی وقتی كه از فرانسه به عنوان مأموریت به اینجا آمده بودم در مجاوراین آستانه مسكن كردم، اول شبی كه می خواستم استراحت كنم ،صدای گریه شنیدم چون ان صداها ادامه داشت و قطع نمی شد پرسیدم این صدا وگریه از كجاست؟ در جواب گفتند این گریه ها از جوار قبر دختری است كه در این نزدیكی مدفون است من خیال میكردم آن دختر امروز مرده و امشب دفن شده است كه پدر مادر وسایر بازماندگان نوحه سرائی می كنند ولی گفتند الان متجاوزازهزارسال است از مرگ ودفن او می گذرد بر شگفتی من افزوده شد كه چرا مردم بعد از صدها سال این گونه ارادت به خرج می دهند بعد معلوم شد این دختر با دختران عادی فرق دارد او دختر امام است كه پدرش رامخالفین و دشمنان كشته اند و فرزندانش را به اینجا كه پایتخت یزید بوده به اسیری آورده اند و این دختردرهمین جا از فراق پدر جان سپرده ومدفون گشته است . بعد ازاین ماجرا روی  به این جا آوردم دیدم مردم از هر سو عاشقانه می آیند ونذرها می كنند هدیه ها می آورند و متوسل می شوند محبت او چنان در دلم جا گرفته كه علاقه ی زیادی به وی پیدا كردم ،  پس از مدتی برای زایمان مرا به بیمارستان وزایشگاه بردند پس از معاینه به من گفتند كودك شما غیر طبیعی به دنیا می آید و ما ناچاربه عمل جراحی هستیم من همین كه نام عمل جراحی را شنیدم دانستم كه در دهان مرگ قرارگرفته ام خدایا چه كنم خدایا ناراحتم گرفتارم چه كنم ؟ چاره چیست؟ چاره ای جز توسل ندارم باید متوسل شوم به ناچار دستم را به سوی این دختر دراز كرده گفتم خدایا بحق این دختری كه در اسارت كتك و تازیانه خورده است وبه حق پدرش كه امام است قسم می دهم مرا ازاین گرفتاری نجات بده آنگاه خود این دختر را مخاطب قرار داده و گفتم اگر من از این گرفتاری نجات یابم دو قالیچه قیمتی به آستانه ات هدیه می كنم  خدا شاهد است پس از نذر كردن ومتوسل شدن طولی نكشید بر خلاف انتظار پزشكان ومتصدیان زایمان، ناگهان فرزندم به طورطبیعی متولد شد و از هلاكت نجات  یافتم ومن هم به عهد و نذرم وفا كردم  و قالیچه ها را تقدیم می كنم.





 


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:, توسط فروتن

 

حرم را در به در کردی و رفتی

مرا بی بال و پر کردی و رفتی

خودت گفتی نکن گریه برادر

چرا پس دیده تر کردی و رفتی

 

 

حرم با داغ تو بی بال و پر شد

برادر ناله هایم بی اثر شد

خدا را شکر کردم که رفتی

ندیدی قسمتم درد کمر شد

 

چه ظلمی می کند چنگال قاتل

شده انگشتر تو مال قاتل

عبا از پیکر تو می ربودند

همین شد روزی امسال قاتل

 

هوابس ناجوانمردانه بد شد

ببین راه من بی چاره سد شد

همینک دخترت را می زنند و

همینک قسمت من هم لگد شد

 

برادر جان ، به رویم داد می زد

به پیش نیزه ات فریاد می زد

بسی مهمان نوازی کرد با من

مرا با سیلی خود باد می زد

 

صفای نیزه مدیون تو باشد

به روی گونه ام خون تو باشد

نه تنها زینب غمدیده مجنون

تمام خلق مجنون تو باشد

 

صفای نیزه ها را کم نکردی

به پیش دشمنان سر خم نکردی

کنار دزد انگشتر برادر

چرا انگشت خود را جم نکردی

 


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, توسط فروتن

عکس های ماه محرم و روز عاشورا                                                                                                         خلائق خاک بر سر جملگی زاری کنید
                                                                                                                محرم ماه خون آمد عزاداری کنید
                                                     ز خاک نینوا فریاد می خیزد چنین
                                                                                                     حسینم یار می خواهد، وفاداری کنید . .                                                                                                       ایام سوگواری  تسلیت باد                                                                  


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 30 آبان 1398برچسب:, توسط فروتن

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد